پایان
دیروزقرار شد به خونواده بابایی بگیم قرار شد من به خواهراش بگم ولی رفتیم خونه مامانینا دیدیم اونجا نیستن و فقط مامان هست بابایی هی نگام کرد گفت بگم منم کلی استرس گرفتم گفتم بگو و هی خندمون میگرفت تا این که مامان رفت حیاط بابایی ام دنبالش رفت و میگه یه چیز میگم به کسی نگو خانومم بچه داره خخخخ یهو دیدم مامان با خنده میاد پیشم خلاصه اونام فهمیدنو قرار شد به کسی نگن مامانی میخوام یه وبلاگ دیگه برات بسازم اینارو برای کسانی نوشتم که مشکل منو دارن میخوان مامان شن ولی انتظار دارن میکشن عزیزا خدا بلخره در رحمتشو به روتون باز میکنه و نا امیدتون نمیکنه ایشالا دامن همه منتظرا سبز بشه آمین
نویسنده :
ز-م
19:10